مقدّمه
از زمانی که پروتاگوراسِ سوفیست در قرن پنجم پیش از میلاد میگفت: انسان معیار همه اشیاء است، سپس مطرح شدن نظر سقراط مبنی بر شناخت خویشتن و علاقهمندی نوع بشر به کیهانشناسی جهت شناخت و فهم جهان و به دنبال آن خداشناسی و انسانشناسی در یونان و روم باستان و همراه با تعلیمات فیثاغورث، افلاطون و نوافلاطونیان، مبنی بر نداشتن قلمرو مستقل برای آدمی و تحت تأثیر بودن وی و سرنوشت او از عوالم آسمانی، تا برتری خداشناسی بر کیهانشناسی در قرون وسطی و مطرح ساختن سقوط و هبوط بشر بر زمین جهت شناسایی خداوند و اطاعت اوامر او و در پی آن ظهور اومانیسم یا انسانمداری در دوره رنسانس و توجّه به آزادی و حیثیّت انسانی که معلول رفتار سلطهای اولیای دین و عالمان الهیّات و فلسفه قرون وسطایی بود، تا قرن شانزدهم که میشل دو مونتنی، نخستین کوشش فلسفی را در تأمّلات انسانشناختی عرضه میدارد، کوششی که در آن انسان مرکزیّت یافته باشد و جنبههای گوناگون وجود او با روحیهای از پژوهش تجربی و آزاد از همه رشتههای پیوسته به امور جزمی وارسی میشود، انسانشناسیی که به خود انسان باز میگردد و تقدّم را به آن حقیقتی میدهد که در باطن اوست، تا قرن هجدهم که انسانشناسی شاخهای از فلسفه شده که با علوم انسانی پیوند نزدیک دارد و میکوشد تا معلومات عینی جدید گرد آمده درباره انسان را با ارزشهایی که شعور انسانی را تشکیل میدهد، ارتباط دهد، در هر دوره با گذشت زمان و پیشرفت آگاهی، انسانشناسی رهیافتهای خود را به انسان، چندجانبه نموده، وسعت بخشیده و کوشیده است تا دادههای علوم دیگر را به ضرورت در رهیافت خود نسبت به انسان وارد سازد، بهطوریکه متفکّران عصر روشنگری غیر از اینکه انسان را جانوری در میان جانوران مطرح ساختند، این مسأله را کشف نمودند که انسان تنها یک موجود طبیعی نیست، بلکه یک موجود فرهنگی نیز هست. در قرن نوزدهم و پس از آن به دنبال پیشرفت سریع علوم مختلف، معرفت انسان به خود دچار نوعی هرج ومرج شد؛ زیرا علوم پدید آمده نمیتوانستند انسان را در کلّیّت او یا به صورت جامع ببینند و بشناسند و انسانشناسی فلسفی، درمانی برای این هرج و مرج معرفتشناسی عنوان شد. در این علم چنین مطرح میشد که در انسانشناسی از کوشش علمی چارهای نیست، ولی تفکّر فلسفی، هم پیش از کار علمی و هم پس از آن جایگاه خود را دارد و باید به نتایج برخاسته از علوم نظم دهد و آنها را با ماهیّت عینی ـ ذهنیِ راستین انسان، منطبق نماید (ر.ک؛ حلبی، ۱۳۷۱). در واقع، هیچ کدام از اندیشههای فیلسوفان و نظریّهپردازانی چون مارکس، فروید، اسکینر، سارتر، لورنز و … انسان را تمام قامت معرّفی ننمودهاند که این امر به دلیل عدم شناخت صحیح، جامع و همهجانبه آنها از انسان بوده است، به این دلیل که بحث درباره انسان همواره مستلزم حضور خود او در کانون این مطالعه است و انسان هرگز نمیتواند خود را حتّی به لحاظ فلسفی، موضوعی مستقل برای مطالعه قرار دهد و به صورت صحیح و همهجانبه بشناسد. هرچند نظرات این اندیشمندان حاوی حقایقی هم میباشد، بهطوریکه هم محیطگرایی مارکس و اسکینر، هم غریزهگرایی فروید و لورنز و هم توجّه سارتر به آزادی و انتخابگری، همه مصالحی هستند که در بنا کردن طبیعت انسان به آنها نیاز است، البتّه نه به کیفیّت و غلظتی که صاحبان این آرا بیان نمودهاند. همچنین است اهمیّت عقل و برقراری اعتدال میان قوای نَفس در اندیشه افلاطون و مسأله هویّت الهی انسان در مسیحیّت (استیونسن، ۱۳۶۸: ۲۱۶ـ۲۱۵ و دیرکس، ۱۳۸۰: ۸). به عبارت دیگر، با توجّه به اینکه هر انسانی خود مخلوق است، علم و معرفت او نسبت به خویشتن ناچیز، بلکه ناقص و عاری از کمال است. همانطور که بهترین روش برای شناخت هر پدیدهای احاطه کامل بر ابعاد مختلف آن پدیده است، در مورد انسان نیز چنین است و دستیابی به احاطه کامل و بدون نقص، تنها در پرتو وحی الهی امکانپذیر است.
وحی که با واژه «إقرأ» آغاز شده، واژه پُر فسونی است که کلید فهم همه علوم و فنون و معارف بشری را در خود گرد آورده است. «إقرأ» یعنی «بخوان»؛ یعنی رموز آسمان و زمین را کشف کن؛ یعنی از اسرار انواع حیوانات و انسان پرده گشایی کن. در پرتو این نور است که تاریکی شب، روز میشود و….
- لینک دانلود فایل بلافاصله بعد از پرداخت وجه به نمایش در خواهد آمد.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.